Wednesday, January 06, 2010

به منصوره شجاعی و همه زنان زندانی


به منصوره شجاعی و همه زنان زندانی

آزاده دواچی-12 دی 1388

مدرسه فمینیستی: از راه که می آمدی دوست داشتی دست بکشی به پارچه های نرم . به رومیزیهای گلدوزی شده . دست بکشی به سر فرزندت و شبی بی دلهره را سر کنی بی آنکه از فضای خارج خانه ات ، نگران سیمهای خارداری باشی که احاطه ات کرده اند.

به جای دستبندهای طلایی به دستت ، گوشواره های آویزان به گوشت ، دستبندی چدنی را بر دستت داشتی و لبخند می زدی . تو هم می توانستی مثل همه، بی دغدغه زنبیل های طلایی را در دستت بگیری و بی اضطراب از خانه ات بیرون روی، چرخی در خیابان زنی ، لبخندی، گلی بگیری بی آنکه نگران دغدغه های دیگران باشی . بی آنکه از قدم زدن در خیابان بترسی . تو از ساده ترین نیازهایِ زیستن زنانه ات فراتر رفتی از دغدغه هایی که ذهن همه را درگیر می کرد از روزمرگیها.

ولی همه اینها، ماندن در کنار همسر زیستن در کنار فرزند و خانه ای امن و گرم ، آرامش بخشت نبود. کوله بارت را بر می داشتی می رفتی به این شهر به آن شهر. دغدغه ات زیستن تنها نبود . دغدغه ات قلمی بود که باید بر صفحات جاری می شد.

زنان و کسانی که در انتظار تو بودند .آنانی که به تو نیاز داشتند تا برای حقشان بجنگی . پرچم به دستت گرفتی. شعار می دهی و حرف می زنی. می خواهی بگویی زیستن همیشه ساده نیست . برای حقوق از دست رفته باید جنگید. تو هم می توانستی ساده در کنج خانه ات بنشینی بی آنکه نگران باشی ، با دیگران از جزئی ترین مسائل زندگی حرف بزنی و به جای تحمل دیوارهای سردِ زندان ، دیوارهای گرم خانه ات پناهت باشد.

از زندانی شدن در وطنت، از سخن گفتن نهراسیدی و باز چشمهایت را به دور دستها دوختی. می گفتی باید بروم باید به همه زنان بگویم که از فضای تنگ خانه هایشان بیرون آیند. از وظایف روزمره شان و برای برابر شدن بکوشند برای به دست گرفتن آنچه از دست داده اند . آری ساده بود . همه چیز برایت ساده بود ساده تر از آن جنگیدن، شبانه روز قدم زدن در دلهره هایت، سفر کردن نوشتن و خواندن ، از جان گذشتن. حتی نشستن بر راحتی نرم و قصه های کودکانه را برای فرزندت خواندن، چیزی نبود که به خاطرش صبر کنی. از آن گذشتی و جانت را گذاشتی در کاسه ای. زندگی ات را و به دوردستها فکر کردی . خانه ی رؤیاهات با همه ی زنان فرق داشت و زیستنت. حالا نیستی . دستهایت کم رنگ شده اند، ولی روحت پریشان نیست. چشمانت هنوز می درخشند.هنوز می شود هاله ی امید را در چشمانت دید می شود، در حالی که دستت را به دیواری های نمور سلولت می کشی. می شود گرمای گرم نفسهایت را، شور زیستنت را حس کرد .

می گویی اینجا آخر خط نیست و منتظر جواب نیستی. تنها در کف سلول تنهایت پاهایت را دراز می کنی و در فضای سرد و تاریک به روزهای روشنی فکر می کنی که تو ساختی شان. که تو با گذشتن از ترسها و دلهره ها با امید و با کوششهایی که هیچ کدامشان توصیف نمی شوند . ساختی شان . نه نا امید نباش . نه ناامید نیستیم .

از حضور گرمت، خانه ات ، خانه مان روشن شده ، کوچه ات ، کوچه مان ، محله ات ، محله مان و تک تک لامپهای سوخته خیابانها روشن شده . جایت خالی نیست. دست بکش به کف دیوارها .به سلولت به دریچه ای که کورسو ی نور از آن می تابد و ببین که در این سو زنان و همانهایی که برای بودنشان دستهایت را بالا بردی صمیمانه جایت را پر می کنند .

تو تنها نیستی و شب ما همیشه روشن خواهد ماند .

با تبعیدشدگان در وطن

باریکادهای سبز در عاشورای سرخ



باریکادهای سبز در عاشورای سرخ

منصوره شجاعی -6 دی 1388



مدرسه فمینیستی: نینوای تهران امروزکوشید سبزی پیشه سازد .... این را وقتی فهمیدم که از خانه بیرون آمدم تا به خانه خالی مانده مادر بشتابم، اما صحنه های خیابان مرا مبهوت ساخت... آن که قرار بود راوی تاریخ خونین و پرکشتار باشد، باریکادهای سبز شهر را و اسطوره مبارزات بی خشونت را به ضرب اعمال خشونت و آوای مهاجمانه خویش گاه به تلافی نابرابر واداشت...

شهر نبود نینوا بود تهران امروز... روز نبود، صلاه ظهر داستانِ عاشورا بود امروز.... خیابان نبود، صحرای خاراسنگ کربلا بود تهران امروز.... سنگباران نبود، تیرباران خشم و نفرت و عناد بود تهران امروز...


کیسه های شن را گذاشته بودند برای آن روز که برف نعمت می بارد و خیابان های لیزو لغزنده می سُرانند لاستیک های کهنه اتومبیل ها را...؛ کیسه ها را امروز ، همچون باریکادهای سبز.... مردم برسرراه موتوری ها و خودروهایی که مالک تمام راه های یک طرفه و دوطرفه و اتوبان و بزرگراه اند... چیده بودند تا که از حمله و هجوم در امان بمانند....

که بودند آنان که باریکادهای سبز را دریدند و خاک بر سروچشم جوانان پاشیدند...

که بودند آنان که بر پشت وانت هایی که به کمک سواران اشقیا امده بودند سوارشان کرده بودند وگزمه های چماق به دست برسرشان گمارده بودند تا که صورت بالا نگیرند و مردم شناسایی اشان نکنند؟

که بود آن که در کوچه پس کوچه ها، سواره و پیاده با چماق و شلاق سر در پی اش گذاشتند و به فریاد حیدر به نعمت مرگ خوراکش دادند...

که بود آن که در پناه چادرزنان و روسری دختران تن لرزان و زخم خورده اش را پنهان میکردند تا درد جانش آرام گیرد؟

که بود آن که عصا زنان با موی سپید و دامن پرچینش از خیابان گذشت تا آن جوان را از زیر دست و پای مهاجمان نجات دهد و خود بارها برزمین افتاد ؟

که بود آن که فریاد می کشید: ما به جز زباله هیچ چیز را به آتش نمی کشیم ما فقط برای مقابله با سوزش گاز، ما آتش افروز نیستیم ما...و صدایش را به ضربه های باتوم و چماق خاموش کردند و بردند ؟

که بود آن که برهنه بر آسفالت نشانده بودندش و چونان شکاری قیمتی گرداگردش حلقه زده بودند و هریک به نوبت ضربتی برتن جوانش می کوفتند تا که به نام کدامشان ثبت شود این ظفرمندی ؟

که بود آن که پیراهن بر سرش کشیدند و خون آلود بر پشت موتور سوارش کردند و به دروغ گفتند: "زنیکه (...) چرا بیخود شلوغ میکنی دوتا خیابان آن طرف تر ولش می کنند گورش را گم کند... چه دروغی، مگر نه اینکه سالهاست راه گورشان را نشان کرده اند؟

که بود آن که کشته شد ؟... آن پسرک لاغرو؟ آن جوان خنده رو؟ آن زن که مادر همه پسران شهر بود؟ آن مرد که حریم مهر دهر بود؟ آن دختر که به انگشتان پیروزی سبزینگی را گرده افشانی می کرد؟

کدامین اشان را به گورهنمون کردند ؟ به عدد چهار گفتند و هنوز... به چهارصد روایت از مرگ می توان گفت امروز....

که بودند آنان که در صف های طویل قیمه های نذری ایستاده بودند ؟ چون :

توی صف نذری دیگه دنبالمون نمیان...
گرسنه به کهریزک نرویم بهتر است...
غذای ظهر عاشورا را همه جوره باید خورد...
فعلا صف خلوت است غذا بگیریم تا بعد ببینیم چه خبرمیشه ...
دیگه خونه بی خونه حالا حالاها توی خیابون هستیم اقلا گشنه نمونیم...
واقعا چه جوری از گلوشون پایین میره...
این دیگه خیلی تابلوست بابا بی خیال
مردم دارن کشته میشن اینا دارن غذا میگیرن....
این غذا واقعا غذای ظهر عاشورا است.اینو باید خورد....

و که بود آن که که لگد به زیر ظرف غذای نذری زد و " برکت خدا " را در خیابان پخش کرد وگفت: "گم شین دیگه کوفت هم بهتون نمیدیم"....آب بود که بر روی همه می بست؟

دریغا... که امروزتمامی آموزه های ضد خشونت در برابر حمله خشونت آميز مهاجمان ، خاموش و آرام در هاله ای از اندوه و الم ناخواسته دل به تلافی نابرابر بست تا که شاید در امان بمانند جوانان یکتا پیراهن و غمگین و خشمگینی که تا میانه های خشونت هنوز نمی دانستند چرا می بایست بدین میزان آماج نفرت و خشونت رعب آور مهاجمان باشند... و دریغ که افزون هزینه داد تهران امروز..