قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بیبینی
یا چیزی چنانکه بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکهشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من ریشه های تو را یافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
من درد مشترکم
مرا فریاد کن...
زنده یاد احمد شاملو
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بیبینی
یا چیزی چنانکه بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن...
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکهشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من ریشه های تو را یافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
من درد مشترکم
مرا فریاد کن...
زنده یاد احمد شاملو
No comments:
Post a Comment