گریزگاهی میجویم
پیش تو
از خویش
گریزگاهی برای این دست های خالی از صلح
تا به ترس های منخیره نشوند
پیش تو
از خویش
گریزگاهی برای این دست های خالی از صلح
تا به ترس های منخیره نشوند
- خانم زندیان درود فراوان بر شما ، فرارسیدن عید نوروز را به شما شادباش می گویم.
سپاسگزارم و برای شما و برای همگان آرزوی تندرستی و آرامش و شادی دارم.
- کمی از خودتان و کارهای جدیدتان برای خوانندگان بگویید؟
بهار 1351 در اصفهان متولد شدم. خیلی زود همراه خانواده به تهران آمدم و تمام تحصیلاتم را از کودکستان تا پایان دانشکدۀ پزشکی در تهران به انجام رساندم.
حدود هشت سال پیش ایران را ترک کردم و از آن زمان تاکنون در لس آنجلس به کار و تحقیق در زمینۀ بیماری های کودکان مشغولم.
عشق اصلی زندگی ام ادبیات فارسی است. تاکنون سه مجموعه شعر چاپ کرده ام و در حال حاضر عضو شورای ویراستاران فصلنامۀ فرهنگی « ره آورد »، چاپ لس آنجلس، می باشم. همچنین با مؤسسۀ « کتاب گویا » که آثار باارزش ادبیات فارسی را به شکل کتاب های صوتی در می آورد همکاری می کنم. این بخت بلند را داشته ام که رمان زیبای « سووشون » اثر خانم سیمین دانشور را اجرا کنم و نیز رمان باارزش « سگ و زمستان بلند »، اثر خانم شهرنوش پارسی پور را.
مقالاتی هم در زمینۀ مسائل ادبی و اجتماعی نوشته ام که در نشریات خارج از کشور، از جمله ره آورد، باران، بررسی کتاب، کاکتوس چاپ، و نیز در سایت های اینترنتی گوناگون منتشر شده اند.
- بفرمایید از چه زمانی کار ادبی را جدی گرفتید و مشوق یا مشوق هایتان چه کسانی بوده اند؟
از روزهای نوجوانی، حدود دوازده سالگی به شعر روی آوردم. با ادبیات کلاسیک شروع کردم. غزل می گفتم، قصیده، مثنوی، مستزاد و هر قالبی که می آموختم. آن روزها سرودن شعر برایم یک حالت آزمودن داشت. دور و برم هم، در خانه و مدرسه، فقط کتاب های شعر کلاسیک موجود بود.
سال سوم دبیرستان بودم که شعر مدرن فارسی را با هشت کتاب سهراب سپهری کشف کردم و این شانس بزرگ من بود. اندیشه و نگاه انسانی و لطیف سهراب به من این امکان را داد که فاصلۀ بین شعر کلاسیک و مدرن را درست طی کنم. فروغ و شاملو را که شناختم، شعر برایم جدی شد و این به سال های دانشگاه بر می گردد.
حقیقت این است که هیچ وقت مشوقی به معنای واقعی این کلمه نداشته ام. دوستان بسیار خوبی دارم که حضورشان شعرم را غنی می کند و این برایم بسیار باارزش است. همسر خوبی هم دارم که عشق مرا به ادبیات فارسی درک می کند و من ارزش همدلی اش را می فهمم. ولی در واقع به قول دوست شاعرم، مانا آقایی، خودم آغوش و پناه خودم بوده ام.
- اگر شاعر و نویسنده نبودید ، دوست داشتید چکاره می شدید و چرا؟
نقاشی را هم خیلی دوست دارم. دورۀ بسیار کوتاهی هم، در تهران، شاگرد استاد علی اصغر پتگر بودم. رنگ را دوست دارم و واژه ها و انسان ها و حقایق غیر فیزیکی جهان هریک برایم رنگ خاصی دارند. در واقع من شعرم را نقاشی می کنم، با نور و رنگ و دریا و درخت و پرنده.
- اگر قرار باشد از بین شاعران معاصر ، ده شاعر مورد علاقه تان را انتخاب کنید ، چه کسانی را انتخاب می کنید؟
فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، احمدرضا احمدی، محمود مشرف آزاد تهرانی( م. آزاد )، احمد شاملو، لیلا فرجامی، مانا آقایی، گراناز موسوی، مهدی اخوان ثالث، شعرهای نوستالژیک نادر نادرپور را هم خیلی دوست دارم.
گفتید ده تن، وگرنه می توانستم ادامه دهم!
- رابطه ی شما با شعر دیروز ایران چگونه است؟
عالی! کتاب بالینی ام « دیوان حافظ » است. شاهنامۀ فردوسی را دوبار از اول تا آخر خوانده ام. دیوان شمس را دوست دارم. سعدی، آموزگار من است. گلستان اش را می نوشم. و هاتف اصفهانی و صائب تبریزی را هم گاه می خوانم. خیام را بارها خوانده ام. منطق الطیر عطار را خیلی دوست دارم. نظامی را هم دوست دارم، به ویژه هفت پیکرش را. به نظر من ادبیات کلاسیک ما گنجینۀ باازرشی است که همیشه می شود از آن آموخت. من حافظ را از بسیاری از شاعران هم نسلم به خود، معاصر تر می بینم. حافظ به قول سهراب سپهری « از اهالی امروز » است. این امروز نه گذشته است، نه آینده، واقعاً امروز است.
- به نظر شما از نقطه نظر مضمون، تفاوت مهم شعر امروز و دیروز در چیست؟ شما در شعرتان چقدر به تکنیک یا قالب اهمیت می دهید و چقدر به مضمون؟
هایدگر می گوید « انسان به هستی پرتاب شده است.» انسانی که در هنر مدرن مطرح می شود، تقریباً چنین وضعی دارد، یعنی خیلی تنهاست و نمی تواند با افراد و اشیای دور و برش ارتباط عمیق برقرار کند. حتی جهانش از هم گسیخته است و دورنمای انهدام این جهان با جنگ های جهانی یا جنگ های هسته ای، چندان دور از ذهن نیست. حضور این انسان در شعر امروز، شعر را تلخ می کند و پر از دلهره. و این شاید به قول خانم سیمین دانشور، واقع گرایانه است.
ادبیات کلاسیک ما یک جهان بینی عرفانی دارد و ورای مسائل روزمره سیر می کند، حتی معشوق در ادبیات کلاسیک ما موجودی تجریدی و انتزاعی است. ادبیات امروز، از آدم ها و جریان هایی حرف می زند که شما اصلاً لازم نیست شاعر باشید، تا با آنها ارتباط برقرار کنید. به قول شاملو « درد مشترک » ی است که فریاد می شود.
دربارۀ مضمون و قالب یا تکنیک در شعر، برای من، مضمون و مفهوم اصل است. به موسیقی شعر توجه دارم و همیشه شعرم را بعد از تکمیل شدن برای خودم بلند می خوانم تا موسیقی اش را بشنوم، ولی هرگز مفهوم را فدای موسیقی نمی کنم. برای من هنر یعنی مفهوم. تاکید بیش از حد روی فرم و تکنیک به نظر من بیشتر صنعت می سازد تا هنر.
- محبوب ترین کتابی که خوانده اید چه نام دارد؟ می توانید چنین انتخابی داشته باشید؟
محبوب ترین کتاب زندگی من « شازده کوچولو » ی سنت اگزوپری است. تعجب نکنید اگر بگویم من این کتاب را هرروز و هر لحظه زندگی می کنم. اصلاً دنیا را از پنجرۀ این کتاب می بینم. و البته دیوان حافظ. بدون این دو اثر روزگارم نمی گذرد.
- اگر داخل ایران بودید چه می کردید ، آیا مایل هستید در شرایط فعلی به ایران برگردید؟
خیلی دلم می خواست می توانستم در یک شرایط طبیعی، داخل ایران به ادبیات فارسی بپردازم. زبان، پدیده ای پویا است وطبیعی است که ادبیات هر سرزمین در میان مردمی که آن زبان را زندگی می کنند، بهتر و زیباتر رشد می کند و بارور می شود.
از سوی دیگر، محور هنر برای من، انسان است و تصور می کنم جایی که انسان حرمتی ندارد، نمی شود هنر ناب خلق کرد. چرا که هنر وقتی با عوامل بازدارنده مواجه می شود، ناچار به ابهام و سمبل پناه می برد و زبانی خلق می کند که اکثریت، حرفش را نمی فهمند و وقتی میان هنر و مخاطبش فاصله افتاد، هنر زودتر از مخاطبش می پژمرد. من به سادگیِ زبان بسیار پایبندم و نیز به احترام به حقوق بشر و حیثیت و شرافت انسان. با این وصف فکر نمی کنم بتوانم در ایران هیچ کاری بکنم!
وقتی ساکن غربت شدم، به خودم گفتم باید برای اینجا ماندن یک دلیل بزرگ و مهم پیدا کنم. دلیلی که لااقل خودم را در صمیم وجودم قانع کند. امروز من این دلیل را پیدا کرده ام و آن در یک نگاه کلی، مجموعه ای از کارها و نوشته ها و حرف ها و دیدارهایی است در راستای باورهایم، که اگر ایران مانده بودم، ناممکن بودند. مهم نیست که به خاطر همین مجموعه، امکان بازگشت به ایران را - نمی دانم تا کی- از دست داده ام. به نظر من آدم وقتی سرزمینش را پشت سر می گذارد، چیز بیشتری برای از دست دادن ندارد که نگرانش باشد.
- یک خاطره ی زیبا و یک خاطره ی نازیبا که در زندگی برای شما اتفاق افتاده است را، برا ی خوانندگان تعریف کنید؟
تلخ ترین خاطرۀ من، تصویر نیمه شبی است که ایران را ترک کردم. این تصویر تا مدت ها مثل کابوس در خواب های من رفت و آمد می کرد. تصویرآخرین نگاهی که از پشت شیشه های فرودگاه مهرآباد به شهر انداختم و حس کردم چیزی در من شکست و خرد شد، ریزِریز، و ریخت روی خیابان های پشت آن شیشه.
چیزی که می دانستم هرگز نخواهم توانست جمعش کنم و بگذارمش سرجایش.
و عجیب است که زیباترین خاطره ام در همین غربت خلق شد. دیدار عزیزی که شاید آوردن نامش، مطلب را شخصی کند. عزیزی که مثل سعدی و حافظ، آموزگار همیشۀ زندگی ام بوده و شوربختانه ، با امواج انقلاب به این سوی آبها رسیده است.
دیدن کسی که توانسته خوب و درست و مفید زندگی کند و به رغم همۀ ناملایمات، نشکند، به آدم انگیزه و اردۀ خوب زندگی کردن می دهد. من این انگیزه و اراده را احتیاج داشتم.
- شما در شعرهای گذشته ی خود مانند مدار صفر ، خیابان انقلاب و ... به حقوق بشر ، دموکراسی ، خودفروشی ، اعتیاد و ... اشاره کرده اید و بسیاری از این مسائل را نقد کرده اید. آیا توجه به مسائل اجتماعی و سیاسی، در کارهای شما ادامه خواهد داشت و آیا شما این توجه را به معنای تعهد هنری می شناسید؟
به نظر من تعهد در هنر به معنای صمیمیت و صداقت است و ارتباط چندانی با موضوعی کار هنرمند ندارد.
بدین معنا که اگر من از صمیم وجودم دوست دارم دربارۀ بهار بنویسم یا نقاشی کنم، بدون توجه به قضاوت دیگران، به بهار بپردازم، حتی اگر اوضاع سیاسی و اجتماعی کشورم یا جهان اطرافم، چیزی شبیه فاجعه است.
به بیان دیگر اگر اثر هنری بخواهد از توجهی که به مسائل سیاسی و اجتماعی نشان می دهد، به عنوان یک نورافکن برای جلوه بخشیدن به خالق اثر در صحنۀ اجتماع بهره برد، من این کار را یک کار متعهد نمی دانم. در نگاه من سهراب سپهری و احمد رضا احمدی همان قدر متعهدند که شاملو یا سیمین بهبهانی.
در همین راستا، من اصولاً آدمی هستم که اخبار جهان و به ویژه خاورمیانه و به طور خیلی خاص تر ، اخبار ایران را جدی و دقیق دنبال می کنم و در نتیجه بسیار تحت تأثیر مسائل سیاسی و اجتماعی هستم. این مسائل همیشه در ناخود آگاه من جاری اند و هر از گاهی به شعر می رسند. ولی در همین میان، شعرهایی هم دارم که کاملاً شخصی اند و درونی و عاطفی، که صمیمانه تجربه شان کرده ام و هرگز در سرودن و چاپشان تردید نکرده ام ، چون پیش تر شعر « خیابان انقلاب « یا « مدار صفر » را سروده ام.
شعر برای من دوستی صمیمی و مهربان است که دربارۀ همه چیز با او حرف می زنم : جنگ، زندان، اعدام، عشق، درخت، دریا، دلتنگی ، شادی، و . . . و در معنای وسیع، زندگی.
من به انسان احترام می گذارم و به همین دلیل همانطور که شما گفتید، بی حرمتی به شعور و حیثیت انسان را نقد می کنم، چه توسط جمهوری اسلامی انجام شود، چه دولت آمریکا یا هر نظام و آیین دیگر.
- همانطوریکه می دانید بسیاری از سران رژیم حاکم بر ایران در خرید و فروش دختران نوجوان ایرانی به شیخ نشین های عرب دست داشته و دارند و بسیاری از آنان را نیز در پاکستان به دلالان پول و سرمایه به قیمتی ناچیز بفروش می رسانند و یا در پخش مواد مخدر در بین جوانان هموطنمان آنها را به فنا و نیستی می کشانند ، بفرمایید مسولیت شاعران و نویسندگان ، هنرمندان و دیگر قشرهای آگاه و دلسوز ایرانی ، بویژه در خارج کشور در مقابل این قبیل جنایات ملی چیست؟
من تصور می کنم برای هنرمند، در معنای بکر آن، نمی شود حکم صادر کرد و گفت مسئولیتش در یک شرایط خاص چیست. همانطور که گفتم تصور من این است که مسئولیت همیشگی هنرمند این است که با خودش صادق و صمیمی باشد. فقط همین.
ولی روشن است که وقتی صدای یک سرزمین خاموش می شود، صداهای رسایی که این امکان را دارند تا با آزادی، مشکلات آن سرزمین را به گوش جهان برسانند، اگر همت کنند، می توانند حقیقت را نجات دهند.
به قول فروغ فرخزاد، « دنیا زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آن دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است. »
من به چاره ساز بودن آدمی باور دارم و هرگز بر زشتی های دنیا دیده نبسته ام.
- بزرگترین آرزوی قلبی شما به عنوان شاعر و نویسنده ی جوان چیست؟
بزرگ ترین آرزوی قلبی یا رؤیای من این است که جهان با صلح و آرامش آشتی کند و تصور می کنم لازمۀ این زیبایی این است که ما آدم ها همدیگر را بفهمیم و ببخشیم. باور من این است که سرنوشت انسان، سرنوشت دنیاست.
- در پایان ، آیا نکته ای هست که بخواهید به آن بپردازید؟
می توانم به یک شعر تازه مهمانتان کنم:
« گریزگاهی میجویم
پیش تو
از خویش
گریزگاهی برای این دست های خالی از صلح
تا به ترس های من
خیره نشوند.
عصر من
عصر خشم است و انتقام
عصر حزب های از هم پاشیدهای
که آرمان های بی رمقشان
با خاطرات اعدامیان بیکفن
در خاک فرو می رود،
تا ما در هوای آزاد
به تماشای استبداد بنشینیم.
عصر من
عصر تهی دستی ست
و از شهرزاد قصه گو شنیده است
هزار و یک شب هم که چشم هایش را ببندد
هیچ شاهزاده ای
سراغ پیشانی اش را نمی گیرد.
گریزگاهی میخواهم
پیش تو
از این عصر
تا به یاد نیاورم
جهان، جوان نمیشود
و من به گذشته بر نمیگردم
و تو،
که تمام چشم های دنیا را به ما بخشیدی
و هیچ وقت دیده نشدی،
یک روز خسته می شوی
و دستِ حادثه را نمیگیری.
گریزگاهی میجویم
تا باور کنم
هر پروانه ای از مرگ رهایی یابد
جهان خوشرنگ تر خواهد شد. »
- خانم زندیان از شما بخاطر شرکتتان در این گفتگو سپاسگزاری می کنم.
من هم سپاسگزارم برای وقتتان و این گفت و گوی خوب و جدی.
پرسشگر: م. ساقی
تاریخ گفتگو: 26 فروردین 1387
No comments:
Post a Comment