Monday, October 15, 2007

وقتی "بهشت" هم "جهنم" می‌شود

افسردگی یکی از عوارض پناهندگی در قرن ۲۱ است
خبر رسید که یک مرد ایرانی ۵۴ ساله که چهار سال است در آلمان اقامت"تحمیلی" (دولدونگ) دارد و در حالت بلاتکلیفی به سر می‌برد، اقدام به خودکشی کرده است • گزارشی در باره‌ی وضعیت وی و خانواده‌اش و نیز محل اقامت آنان.
ایرانی‌ها نخستین کسانی نیستند که بر اثر تفییر و تحولات سیاسی ناچار به ترک سرزمین‌شان شده‌اند و احتمالا آخرین نیز نخواهند بود. تعیین واژه برای ایرانیانی که وطن خود را ترک نموده‌اند، آسان نیست. بخشی از آنان برای نجات جان خود و خانواده‌شان از دست ماموران حکومتی به آن سوی مرزها گریخته‌اند (پناهندگان سیاسی)، برخی دیگر به دلائلی که سیاسی نیستند، اما حتما موجه‌اند (قومی، مذهبی، جنسیتی، اقتصادی ...).

اکثر این افراد، چه آنان که تحت تعقیب سیاسی بوده‌اند، چه آنانی که از ترس جنگ کار و زندگی خود را رها کرده و به خارج پناه برده‌اند و چه آنانی که در پی شرایط بهتر اجتماعی راهی غربت شده‌اند، حداقل در یک نقطه مشترکند: آنان ناچار به ترک میهن گشته‌اند و تا جاافتادن در برخی کشورهای "میزبان"، بویژه از جانب مقامات این کشورها، به نوعی شهروند "درجه‌ی ۲" تبدیل گشته‌اند.

در طول تاریخ، کسانی که به هردلیلی به یک کشور خارجی پناه برده‌اند، با مشکلات فراوانی روبرو بوده‌‌اند. در این مورد کتاب‌ها و مقالات زیادی هست، بویژه از نویسندگان و اندیشمندان آلمانی‌ای که خود در دوران رژیم ناسیونال سوسیالسم تبعید را تجربه کرده‌اند. این مشکلات و نیز تجربه‌ی سرکوب در سال‌های ۱۹۳۲ تا ۱۹۴۵باعث شد که سیاستمداران آلمان (غربی‌‌) در قانون اساسی خود بندی را در رابطه با پناهندگی قید کنند: "افرادی که تحت تعقیب سیاسی هستند، در آلمان پناه می‌یابند".
به همین دلیل از دهه‌ی ۱۹۵۰ پناه‌جویان در آلمان زندگی شرافتمندانه‌ای داشتند.
تا اوائل دهه‌ی ۱۹۸۰ پناهندگان در این کشور ناچار نبودند که در خانه‌های اشتراکی (هایم) زندگی کنند. با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران (و پیامدهای آن) و نیز کودتای ترکیه و فعل و انفالات سیاسی در چند کشور دیگر، تعداد پنا‌ه‌جویان در آلمان به شدت افزایش یافت. در آن زمان امکان آمدن به آلمان (غربی) از طربق مرزهای این کشور، بویژه آلمان شرقی نسبتا آسان بود. به همین دلیل تعداد پناه‌جویان در این کشور هر ماه افزایش می‌یافت، به طوری که بارها دولت آلمان اعلام کرد که دیگر قادر به پذیرش پناه‌جو نیست. کار به جایی کشید که سیاستمداران این کشور به این فکر افتادند که شرایط را برای پناه‌جویان سخت‌تر کنند، طوری که این افراد از آمدن به آلمان منصرف شوند و آنانی هم که به این کشور رسیده‌اند ناچار به بازگذشت شوند.
از آن پس، به تدریج وضعیت پناه‌جویان در بسیاری از ایالت‌های آلمان بدتر شد و امروز می‌توان گفت که در برخی موارد این وضعیت اسف‌بار است.

اقدام به خودکشی یک پنا‌ه‌جوی ایرانی مناسبتی شد برای بررسی وضعیت یک خانواده‌ی پناهنده در یکی از هایم‌های آلمان.
این هایم تنها یک نمونه است و طبعا از آن بهتر و بدتر هم وجود دارد.

گزارشی از میترا شجاعی:
دویچه وله: از قلب اروپا

http://www.dw-world.de/dw/article/0,2144,2808669,00.html

صد بیست کیلومتر که از کلن به طرف شمال شرق بروی، به منطقه‌ای کوهستانی و بسیار زیبا می‌رسی، جایی که تو را بی‌اختیار به یاد شمال ایران می‌اندازد. کوه‌هایی نه چندان بلند و پوشیده از درختان همیشه سبز در بستر آبی آسمانی که حتی وقتی خاکستری است، زیباست و خانه‌هایی با سقف‌های شیروانی و پر از خاطره. باورت نمی‌شود که در غرب آلمان منطقه‌ای کوهستانی وجود داشته باشد که دلتنگی چندساله تو را از ندیدن کوه کمرنگ کند.

اتومبیل از خیابان‌هایی طولانی که همه به سبزی کوهستان ختم می‌شوند می‌گذرد و تو هیچ نمی‌بینی جز شیروانی‌ها و کوه‌های جنگلی و آسمان. کم‌کم فراموش می‌کنی که برای چه اینجایی که ترمز اتومبیل تو را به خود می‌آورد. سرت را بلند می‌کنی و ساختمانی روبرویت می‌بینی که هیچ شباهتی به خانه‌های شیروانی‌سقف ندارد، یک ساختمان سه طبقه سیمانی که مثل لکه‌ای، زیبایی منطقه را آشفته کرده است. اینجا هایم پناهجویان پلتن‌برگ است.

«رحیم» پنج سال پیش به همراه همسر و دو پسر ۹ و ۱۶ ساله‌اش سبزی شمال ایران را پشت سر گذاشت و به اینجا آمد. آن زمان هیچ شباهتی میان زیبایی‌های این منطقه با شمال ایران نمی‌دید. با خودش می‌گفت، اینجا کجا و شمال ایران کجا؟ اینجا برایش بهشت بود، بهشتی که سالها با خاطره‌اش زندگی کرده‌بود و حاضر شده بود به خاطر آن تمام دار و ندارش را به یک "قاچاقچی آدم" بدهد تا او را همراه خانواده‌اش به این بهشت برساند اما حالا اینجا جهنم خانواده رحیم است: «هایم‌مان تقریبا می‌شود گفت سه‌تا ساختمان سه طبقه است. یک ساختمان فامیلی هست که آن را بسته‌اند، اما در این ساختمان سه طبقه مجردها و فامیلی‌ها همه با هم زندگی می‌کنند. در ضمن توی هر راهرویی هم ده‌تا اتاق هست که توالت دارند و آشپزخانه. توی هر راهرویی یک توالت زنانه، یک توالت مردانه و یک آشپزخانه هست. حمام‌اش هم توی انبار است. یعنی طبقه‌ی همکف ساختمان. توی هر اتاقی... کوچک و بزرگ دارد، توی اتاق‌های کوچک می‌شود گفت سه نفر زندگی می‌کنند، یک کم از آن بزرگتر چهارنفر الی پنج نفر. و یک خانواده هشت نفره هم هستند که طبقه‌ی اول زندگی می‌کنند که توی یک اتاق هستند. یعنی ۶ بچه‌اند با پدر و مادرشان. وضعیت بهداشتی حمام‌ها هم، از ساعت ۹ صبح آب حمام گرم است تا ساعت ۱۰ شب. یعنی ۱۰شب به بعد دیگر آب گرم نداریم و حمام اصلا تمیز نیست. کل این هایم که صدنفر هستیم باید توی سه‌تا دوشی که دارد حمام کنیم و خیلی هم کثیف است».

Bildunterschrift: در برخی هایم‌ها بهداشت به "چیزی لوکس" تبدیل شده است که پناه‌جویان از آن محرومند

اینجا همان هایمی است که خانواده رحیم بابت اجاره یک اتاق ۱۲ متری و یک اتاق ۶ متری در آن ماهیانه ۷۲۰ یورو از حقوق پناهندگیشان کم می‌شود.
اینجا همان جایی است که در راهروهایش بوی تند ادرار با عطر غذاهایی از کردستان و ایران و ترکیه و روسیه مخلوط شده.
اینجا همان جایی است که چند سال پیش یک کودک ۸ ساله از لای نرده‌های باز و غیراستاندارد پله‌هایش سقوط کرد و جلوی چشمان بهت‌زده پدر و مادرش جان داد.
مسئول اداره اجتماعی پلتن‌برگ، "ولفگانگ ایزینگ" در مصاحبه با روزنامه محلی شهر این حادثه را کاملا بی‌ربط با شهرداری و دولت دانست و اداره اجتماعی را از مسئولیت آن کاملا مبرا کرد.
اینجا همان هایمی است که چند سال پیش یک جوان ۲۲ ساله در آن خودکشی کرد و مسئول اداره اجتماعی شهر، دلیل خودکشی او را اعتیاد اعلام کرد و در مصاحبه با روزنامه محلی گفت، خودکشی این جوان هیچ ربطی به مشکلات اقامتی او و شرایط زندگیش نداشته.

شاید حق با آقای ایزینگ باشد. دوهفته پیش که رحیم ۳۶ قرص اعصاب را یکجا بلعید تا از شر بلاتکلیفی و سرگردانی و شرم و خجالت خانواده‌اش نجات پیدا کند، در نامه‌ای که قبل از اقدام به خودکشی‌اش نوشت هیچ گله‌ای از اداره اجتماعی پلتن‌برگ نکرد. او تنها نوشت از این وضعیت خسته شده است.

آقای ایزینگ به روزنامه محلی شهرش نگفت که اداره بهداشت برگه‌ای داده که به موجب آن خانواده رحیم به علت ضربه‌خوردگی روحی او دیگر نمی‌توانند در هایم زندگی کنند و اداره اجتماعی موظف است برای آنان خانه‌ای جدا تهیه کند.
اداره اجتماعی این کار را کرد اما:
«بعد از نامه‌ی اداره بهداشت که شوهرم از دکتر اینجا دریافت کرد، (اداره) سوسیال شهر یک خانه‌ای به ما داد که تقریبا می‌شود گفت مال بی‌خانمانان بوده. یعنی خانه‌ای داده به ما که آنهایی که الکل خیلی استفاده می‌کنند، ما را با آنها یکی دانسته و آنجا به ما خانه داده که ما هم اعتراض کردیم و نرفتیم».

رحیم که نتوانست از این زندگی به مرگ پناه ببرد، اکنون دوره درمانش را در آسایشگاهی خارج از پلتن‌برگ می‌گذراند. او که به سختی حرف می‌زند دلیل خودکشی‌اش را این‌گونه توضیح می‌دهد:
«به خاطر اداره اجتماعی شهرمان و اداره‌ی خارجی‌ها که خیلی اذیتمان کردند. بخاطر آن بود که این کار را کردم».

رحیم از پسرش شرمنده است. هومن، پسر بزرگ او حالا ۲۱ ساله است. به او اجازه ندادند به دبیرستان یا همان گیم‌نازیوم برود:
«از اول که آمدم اینجا یک مدتی... یعنی خواستم به مدرسه بروم، ولی به من گفتند چون زبان آلمانی‌ات خوب نیست باید یک دوره بروی زبان آلمانی. رفتم یک شش ماهی کلاس زبان آلمانی، یک کمی که بهتر شد رفتم آنجا تست دادم برای گیمنازیوم (دبیرستان) که نزدیک دوهزارنفر بودند که بالاخره قبول شدم که رفتم چیزی حدود ۵ ­ ۴ماه که بعد از یک مدت می بایست کتاب می‌گرفتم. یعنی همان ۵ - ۴ماه اولش که رفتم کتاب را گرفتم (...) مسئول اداره اجتماعی نگاه کرد به برگه‌ام و گفت، تو چه مدرسه‌ای می‌روی؟ گفتم که گیمنازیوم می‌روم. یک جوری به من بد نگاه کرد و گفت، بچه‌ی خود من گیمنازیوم نمی‌رود، مدرسه معمولی (هاپت شوله) می‌رود. تو چه جوری می‌روی؟ گفتم، من تست دادم قبول شدم که یک هفته بعدش که می‌رفتم، یک روز آمدم دیدم مدیر مدرسه صدایم کرد و گفت، بیا اینجا کارت دارم. گفتم، چیه؟ به من گفت نمی‌دانم، تو اجازه نداری مثل اینکه اینجا مدرسه بیایی. هرچه سوال کردم، گیردادند و گفتند زبانت خوب نیست. گفتم، به من وقت بدهید. من می‌توانم خودم را درست کنم. یک معلم آلمانی بود که خیلی به من کمک می‌کرد. او هم خیلی برایم فعالیت کرد، ولی گفت متاسفانه نمیشه».

هومن ۲۱ ساله نه توانسته دیپلمش را بگیرد نه می‌تواند دوره‌های آموزشی برای کار را بگذراند و نه حتا می‌تواند کار کند. مثل پدر ومادرش که در استخر شهر کار می‌کنند و اداره اجتماعی در ازای این کار اجباری ساعتی یک یورو به آنان دستمزد می‌دهد یعنی حدود یک هفتم حقوقی که باید بگیرند. اما مادر هومن راضی است چرا که حداقل روزی چند ساعت از محیط هایم دور است.

وقتی از آنان می‌پرسم چه آینده‌ای برای خودتان در نظر گرفته‌اید، بهت‌زده نگاهم می‌کنند. گویا واژه "آینده" در گنجینه لغات آنان دیگر جایی ندارد. آیا به بازگشت فکر می‌کنند؟

صمد، ایرانی دیگری که در همین هایم زندگی می‌کند می‌گوید:
«واقعا ما نه می‌توانیم برگردیم کشورمان، چون همه چیزمان را آنجا خراب کردیم، از بین بردیم و آمدیم اینجا. اینجا هم که آخر... نمی‌دانم، اینهایی که ادعای حقوق بشر می‌کنند، تا کی؟ تا کی؟ ما زندگی و عمرمان تمام شد. کسی هم به داد ما نمی رسد».

اتومبیل یک بار دیگر خیابان‌های زیبای پلتن‌برگ را طی می‌کند و به ایستگاه راه‌آهن می‌رسد که در منطقه بلندی از شهر واقع شده. جلوی ایستگاه که می‌ایستی می‌توانی همه شهر را با کوه‌های سرسبز اطرافش ببینی اما نمی‌توانی به مهاجران این شهر زیبا فکر نکنی. نمی‌توانی به مهاجران سراسر دنیا فکر نکنی. افغان‌هایی که بعد از ۲۰ سال از ایران بیرون رانده می‌شوند وایرانی‌هایی که بعد از ده‌ها سال از آنان می‌خواهند که گذرنامه ایرانی‌شان را بگیرند تا راحت‌تر دیپورت شوند. و تو فکر می‌کنی که سرنوشت مهاجر در همه‌جای دنیا یکی است. سوت قطار، سکوت کوهستانی شهر را می‌شکند و صدای "سلمان رشدی"، نویسنده مهاجر هندی در گوش تو می‌پیچد: «سرنوشت مهاجر این است که از تاریخ واکنده شود، که عریان و برهنه جلوی چشمان ریشخندآمیز کسانی بایستد که سر و روی خودشان زیبنده و آراسته است، لباس زربفت تداوم را دارند و ابروان تعلق را.»

No comments: