Sunday, December 23, 2007

اينجا بند زنان اوين است




اينجا بند زنان اوين است


قصه هزار و يکشب


جلوه جواهری


جلوه جواهری، وب‌نگار و فعال حقوق زنان که از دو هفته پيش در بند زنان اوين زندانی است گزارشی زير نوشته و روزنامه سرمايه منتشر کرده است:
اين‌جا بند نسوان اوين است، با بيش از هزار و يك قصه، قصه‌هايی تو در تو كه در هزار توی هر بند و سلول در هم می‌آميزند و دوباره تكرار می‌شوند. قصه‌های واقعی از زندگی زنانی كه وقتی می‌فهمند برای نوشتن و گفتن از حقوق زنان،بازداشت شده‌ همهء وجودشان همدردی می‌شود. اين‌جا در بند نسوان زندان اوين برای گفتن از خواسته‌هايمان نيازی به مثال آوردن نيست. زندگی‌های از هم پاشيدهء ساكنان اوين خود گواه روشنی بر ناعادلانه بودن برخی از قوانين است. بسياری از زنان به زندان افتاده‌اند فقط و فقط برای اين كه حق طلاق نداشتند. آری، مقصر بسياری از موارد همسركشی در ميان ساكنان بند نسوان، نداشتن حق طلاق است و بن‌بست‌هايی كه جامعه و گاه قوانين برايشان ايجاد كرده‌اند.
زنی خسته، مرا به مددكاری می‌برد و در راه كوتاه‌مان به فغان و ناله در می‌آيد كه به دليل قتل همسرش به اين‌جا آمده.«فرشته» همسر چهارم شوهرش بوده است.شوهری كه او را هميشه زير مشت و لگد، می‌گرفته است. فرشته می‌گويد: «از آن وضع ديگر خسته شده بودم و درخواست طلاق دادم»، اما شوهرش در پاسخ به اين درخواست، با قساوت بيش‌تری او را زير حملات مشت و لگد می‌گيرد و زن تنها از خود دفاع می‌كند، دفاعی كه به مرگ شوهر می‌انجامد. حال سرنوشت فرشته، بودن در هزار توی قصه‌های اين‌جاست. زهرا به همراه دختران و پسرش، همسر خود را كشته است و همراه آن‌ها راهی زندان شده. زهرا و دخترانش زندان را آسايشگاه بهتری از خانه می‌دانند كه در جهنم خانه، به سرنوشتی نامعلوم گرفتار شده بودند. زهرا می‌گويد حالا می‌تواند لحظه‌ای آرام باشد و حتی به زندگی خود و فرزندانش ذره‌ای اميدوار. می‌گويد حتی اگر از پيش او فرار هم می‌كرديم به دنبال ما می‌آمد و تك تك ما را می‌كشت. همه راه‌ها را امتحان كرده بودند و درمانده در كنار قوانينی كه هيچ راه‌حلی برای آنان نداشت و آن‌ها در اوج نااميدي
به تنها چاره يعنی مرگ او رسيده بودند. تنها مرگ او می‌توانست نجات‌بخش آنان باشد.
پروين، صداقت برايش از همه چيز مهم‌تر است. با اصرار، همسر مردی می‌شود كه صادق است و می‌خواهد او را خوشبخت‌ترين زن دنيا كند اما اسير چهار ديواری خانهء خود می‌شود و هوس‌های مردی كه می‌خواست او را «خوشبخت» كند. مرد (صادق) معتاد می‌شود و در بگومگوهای خانه هر بار او را به زير مشت و لگد می‌گيرد و هر شب پی زنی ديگر می‌رود. پسرش به رابطهء پدرش با زنان ديگر پی می‌برد و به مادر نهيب می‌زند. پروين در آخرين باری كه زير مشت و لگد مردی كه می‌خواست «خوشبخت»اش كند له ‌شده به محكمه می‌رود تا شايد بتواند با گواهی پزشكی قانونی، طلاق بگيرد، قاضی به او می‌گويد:«بايد سه بار كتك خورده باشی و هر بار با گواهی پزشكی قانونی شكايت كرده باشی، آن وقت است كه می‌توانی طلاق بگيری". پروين می‌گويد: «شوهرم معتاد است»، جواب می‌شنود:«اگر سه بار شوهرت را بستری كردی و دوباره به اعتياد روی آورد، آن وقت است كه می‌توانی طلاق بگيری".می‌گويد:«با هم تفاهم نداريم» می‌گويند:«اگر هفت ماه گذشت و...» پروين در ميان اماها و اگرها غرق می‌شود تا سرانجامش به دست مرد ديگری سپرده می‌شود كه می‌خواهد او را خوشبخت كند و همو، شوهر پروين را با وجود ميل او می‌كشد و سرانجام‌اش در هزار توی قصه‌های بند نسوان اوين است.
سپيده كه هيچ گاه نمی‌تواند طلاق‌اش را از شوهر مواد فروش‌اش بگيرد، روانهء زندانی شده كه به دست شوهرش برای او ساخته‌اند. سپيده كه در خانهء خود نيز قدرت تصميم‌گيری ندارد، يك سال و نيم پس از دستگيری شوهرش، اكنون به جرم همدستی با شوهرش، زندانی است. سپيده كه بارها خواسته از شوهر مواد فروش خود طلاق بگيرد، حال بايد جور زندان شوهر خود را نيز تقبل كند.
در هر گوشهء بند نسوان اوين، قصهء زنانی را می‌شنوی كه به مدد قوانين و با زور پدرانشان در سنين پايين ازدواج كرده‌اند و با زور شوهرانشان مواد مخدر فروخته‌اند و قانون ،كمتر از آن‌ها حمايت كرده است.
در هر گوشه اغلب زنانی را می‌بينيم كه زير ضرب و شتم شوهران‌شان دست به جنايت زده‌اند، در حالی كه نمی‌توانستند از حصار تنگی كه دورشان را گرفته، رهايی يابند اما همين زنان را می‌بينی كه به محض زندانی شدن، فراموش‌شدگان خانوادهء همان شوهران و پدرانی هستند كه آن‌ها را به اين‌جا كشانده‌اند.
ما، روزنامه‌نگاران و فعالان جنبش زنان را چند ماه يا چند سال، سرانجام آزادمان می‌كنند و می‌رويم. هر كدام‌مان از حداقلی از حمايت خانواده‌ها و دوستان‌مان برخورداريم و هر قدر هم كه اين‌جا باشيم اگر بيرون بياييم از آن حمايت‌ها بهره‌مند خواهيم شد اما برخی ازآنهايی كه در اين چهارديواری‌ها اسيرند، به جرم گناهی كه گاه چارهء ديگری به جز ارتكاب آن نداشتند، در بيرون از اين جا هيچ كسی را ندارند كه از آنان حمايت كند. آن‌ها به ندرت از قانون آگاه هستند و وقتی آزاد هم بشوند پل‌های پشت سرشان را ويران شده می‌يابند.
خبرهايی كه در اين پستوهاست گاهی بسيار كوچك و جزيی می‌نمايد و شايد بيرون از اين‌جا دل هيچ كس را حتی برای درج خبری در روزنامه‌ای نلرزاند، اما در پس اين خبرهای كوچك و جزيی اين تو در تو، زنی تنها زندگی‌اش را از دست رفته می‌بيند.(نقل از سرمايه

No comments: