Friday, November 21, 2008

تو زن خوبی هستی اما چند زنی رسم ما است


تو زن خوبی هستی اما چند زنی رسم ما است

مریم مالک
تغيير براي برابري: سن وسالی نداشت اما چهره اش بسیار پیر نشان می داد، از سرنوشت می نالید و از بی عدالتی که در حقش روا شده بود.
" وقتی 12 ساله بودم پدرم مرا به پسر خان محل داد اصلاً هیچ چیز نمی فهمیدم و هیچ کسی نظر مرا نپرسید، مادرم همیشه می گفت خیلی ها آرزو دارند که زن خانزاده شوند و تو شانس آوردی. من هم تابع حرف شوهر شدم مثل بقیه زنان روستایمان. من در یکی از شهرهای جنوب کشور زندگی می کنم ، جایی که هنوزمردم آداب و رسوم گذشته را در آنجا پیاده می کنند، دختران روستای ما هنوز هم اجازه تحصیل بیشتر از دیپلم را ندارند، و درهمان سنین پایین باید ازدواج کنند. کارهای خانه را خدمتکارها انجام می دادند حتی خریدهای شخصی مرا و من حق نداشتم بدون شوهرم پایم را بیرون از خانه بگذارم، حتی برای رفتن به خانه پدر و مادرم نیز او باید اجازه می داد و خودش مرا می برد البته اگر کاری برایش پیش نمی آمد. مادرم هم گاه گداری یواشکی به دیدنم می آمد و از حسادت زنان محل و اینکه من چقدر خوشبخت هستم صحبت می کرد. در سن 13 سالگی اولین فرزندم بدنیا آمد یک پسر! شوهرم و اطرافیان آنقدر خوشحال شدند که چندین شبانه روز را جشن گرفتند، پدرهمسرم می گفت: "تو ما را سرافراز کردی که برایمان یک پسر بدنیا آوردی." با خودم می گفتم اگر بچه ام دختر می شد چه اتفاقی می افتاد؟ اینقدر پسر آوردن من برایشان مهم بود؟ خدا را شکر می کردم که دختر بدنیا نیاوردم چون معلوم نبود چه بر سر من و دخترم می آمد. دلم را به فرزندم خوش کردم و به او رسیدگی می کردم، همسرم نیز صبح ها بیرون می رفت و عصرها به خانه بر می گشت، هرگز یادم نمی آمد که در طول دوران زندگیمان 1 ساعتی بنشیند و با هم خصوصی صحبت کنیم وقتی اعتراضی هم می کردم با چشم غره نگاهم می کرد و می گفت این فضولیها به تو نیامده مگر چیزی کم و کسر داری؟ سال بعد هم پسر دیگری بدنیا آوردم . حاصل زندگیمان 5 فرزند پسر و دو دختر بود، حسابی سرگرم بزرگ کردن بچه ها شدم، مدت زمانی بود که زمزمه های بدی را در مورد ازدواج شوهرم از اطرافیان می شنیدم، باور نمی کردم. اما یک شب دیدم که شوهرم زودتر از همیشه به خانه برگشته و به من گفت می خواهد با من حرف بزند تعجب کردم چون هرگز او را اینطور ندیده بودم خیلی راحت گفت که قصد ازدواج مجدد دارد، گفتم آخر چرا مگر از من خطایی سر زده؟ و او گفت نه تو زن خوبی هستی در خاندان ما رسم هست که مرد ازدواج مجدد داشته باشد و تو خوب می دانی، تو هم در این روستا بزرگ شدی و سنتها را می شناسی تو هم وقت بیشتری برای استراحت کردن خواهی داشت. گفتم: اما . . . ناگهان سیلی محکمی به گوشم زد و گفت دیگر صدایی از تو نشنوم. در طول تمام زندگیم این اولین کتکی بود که از او خوردم و هیچ کاری جز گریه نمی توانستم بکنم آخر در محل ما مردان چندین بار ازدواج می کردند و کسی به آنها خرده نمی گرفت و حتی زن حق نداشت از همسرش جدا شود، یادم می آید که یکی از زنان محلمان نتوانست طاقت بیاورد و خودش را آتش زد، بعد از مرگش هیچ کس شوهر او را مقصر نمی دانست که تمام عشق و احساسات او را نادیده گرفته است. دختری که شوهرم با اوازدواج کرد یکی از دختران محله مان بود و 14 سال بیشتر نداشت. او نیز به دستور پدرش با همسر من ازدواج کرده بود، وقتی او را دیدم صورت کودکانه ای داشت و دلهره داشت از اینکه برخورد من با او چگونه خواهد بود؟ دلم برایش سوخت همانطور که دلم برای خودم سوخت. بااینکه هوویم بود اما نتوانستم مثل یک هوو با او برخورد کنم او هم سن دخترم بود. نمی توانستم طاقت بیاورم به حالت قهر پیش ریش سفید محل رفتم و از او خواستم تا با همسرم صحبت کند و زن دومش را به خانه دیگری ببرد وگرنه من برای همیشه خانه اش را ترک می کنم. این اولین باری بود که جرات کردم و خواسته ام را با مرد دیگری مطرح کردم، بماند که بعد از مطرح کردن خواسته ام چقدر کتک خوردم اما موفق شدم و شوهرم زن دومش را به خانه دیگری برد. آن موقع فکر طلاق اصلاً به سر هیچ یک از ما نمی زد، چون مساوی با مرگمان بود. اما حالا جوانان ما کمی روشنفکر شدند، حتی دو تا از پسرهای خودم ازدواج مجدد نداشتند، اما شوهر دخترم دو بار ازدواج کرده، تهران آمده بودم که به پسرم سر بزنم البته الان شوهرم بر اثر بیماری فوت کرده وگرنه به همین راحتی نمی توانستم به دیدن پسرم بیایم. نوه ام چیزهایی را در مورد این لایحه جدید دولت برایم گفت و من خیلی ناراحت شدم. چرا به همین راحتی می خواهند به مردان اجازه ازدواج مجدد دهند؟ پس زنها چه میشوند؟ چرا یکی از ما زنها نمی پرسد که آیا ما راضی هستیم یا نه؟ مگر ما آدم نیستیم ما پا به پای شوهرانمان حرکت می کنیم در تمام طول زندگی تابع آنها هستیم همه از آنها حمایت می کنند پس فرق ما زنها با حیوان در چیست؟ مگر ما داریم در عصر جاهلیت زندگی می کنیم؟ دیگر جوانها این چیزها را نمی پذیرند، دیگر زنان و دختران ما این چیزها را قبول نمی کنند. نوه من الان تحصیلات دانشگاهی دارد و به من می گوید که اگر قرار است شوهر من آزادانه با زن دیگری ازدواج کند و قانون نیز ازاو حمایت کند پس من هرگز ازدواج نمی کنم با هیچ مردی. قانون کجا بود وقتی زن دوم شوهرم آنقدر حرص خورد که فلج شد و الان با وجود 4 فرزند با اینکه سن و سالی هم ندارد باید به این روز بیافتد؟ از ما زنها پرسیدند؟"
زن با صدای بلند گریست و من ناباورانه نگاهش می کردم، چه صبری داشت این زن و امثال او. از او پرسیدم که در منطقه آنها مردان باز هم ازدواج مجدد می کنند؟ آهی کشید و گفت: "خیلی کمتر شده اما باز هم این اتفاق می افتد مخصوصا در روستاهایمان و این فرهنگ و سنت غلط از بین نرفته است. جوانترها که دانشگاه رفتند می توانند مقاومت کنند و با خانواده هایشان صحبت می کنند که الان همه چیز تغییر کرده، دیگر یک دختر حاضر نیست هووی زن دیگری شود، و هیچ زنی حاضر نیست خودش به خواستگاری دختر دیگری برای شوهرش برود." لبخند تلخی زد، دفترچه کمپین را به او دادم و برگه امضاء را دادم. خوشحال و با غمی در نگاهش آن را امضاء کرد با صدای آرامی گفت:" یعنی می شود یک روز این قوانین تغییر کند و از آن حمایت شود؟
"

No comments: