Saturday, December 13, 2008

حکایت دل


حکایت دل

زهره محسنی پور
«دل» را حکایتی است غریب و«دلشدگان» را حکایتی غریب تر.
حکایت «دل» را، بر کس نتوان عرضه کرد مگر برآنکه، وی نیزاز «دلشدگان» باشد. مرا سری است سرگشته و جانی به آتش برافروخته.
روزی «دل» را گفتم :
«ای دل ! ترا چه حکایتی است که آرام و قرارت نباشد، از چه رو، چنین به فغان وغوغایی؟ آیا ترا دردیست؟ بازگو! که هر درد را درمانی است. آن سوز سینه را چه موجب است وین ناله و فریاد را چه سبب؟»
دل گفت : مرا«دلی» است، «دلشده».
گفتم: این نه عجب است؛ آن ساعت که دل آفریده شد، دلشدگی نیز به همراه اش زاده شد. از اول و ازل، دل و دلشدگی یار و همراه بودند و تا به ابد نیز چنین خواهد بود.
دل گفت : من نیز این می دانم. کیست که حکایتهای «دل و دلشدگی» را نشنیده باشد. اما در کار«دل» ، مرا حکم دیگری باشد.
گفتم : آن حکم چه باشد؟
دل گفت : چگونه از آن گویم چون «دل» خود نمی داند که آن چیست یا کیست ! همین بس که می داند گمشده ای دارد. روز را در آتش هجرانش می سوزد و شب را در خیال وصالش می گرید. به نامها او را جسته است و به نشانی ها پرسیده ، لیک تا به امروز او را نیافته است. همین بس، که دل می داند مبتلا است به ابتلاء عشق.
گفتم : باید چاره ای کرد؛ شاید که مصلحت آن باشد که این حکایت به نزد عقل بریم و از او چاره جوییم.
دل گفت: حاشا و کلا ! که عقل را به این وادی راهی نیست.
گفتم : پس چاره چیست؟
دل گفت : آن به که راه « دل » ، برگزینیم.
گفتم : کدامین راه ؟
دل گفت: جستن و نیافتن؛ و این مرتبتی از مراتب عشق است؛ و عشق آن عشاق را که عزیز دارد، این مرتبت دهد؛ چنانکه آنان همیشه عاشق بمانند براین عشق و بمیرند نیز بر همین عشق
.

No comments: