Saturday, June 14, 2008

برای نسرین ستوده و نیمای شش ماهه اش

میترا شجاعی-23 خرداد 1387
ساعت 5 بعدازظهر ایران بود. بعد از نیم ساعتی تلاش برای گرفتن شماره یکی از بچه ها بالاخره نسرین جواب داد. مثل همیشه خنده را می شد در صدایش دید: تویی میترا جان! چه خوب موقعی زنگ زدیچقدر بوی زندگی می داد این صدا. نه انگار که در محاصره آدم هایی است که به کشتن «ماه» فرمان دارند. صدای نیما و مهراوه هم می آمد چه بی خبر از چند متری اشان می خندیدند انگار که «به نو کردن ماه بر بام شده بودند». یک آهنگی هم انگار نواخته می شد. فضای کوچک آن ماشین در بعد ازظهر پنج شنبه ی 23 خرداد فرمانیه ی تهران، هیچ شباهتی به پیرامونش نداشت.
مثل همیشه مصمم، قاطع و به دور از احساسات شروع به گزارش دادن کرد: از تهدیدهای تلفنی گفت، از دستگیری ناهید و چند نفر دیگری که نتوانسته بود چهره شان را ببیند، از منصوره گفت و محاصره دارآباد توسط نیروهای پلیس و از نگرانی اش برای منصوره که تلفنش در نیمه ی صحبت قطع شده بود. از ژیلا پرسیدم و اینکه تلفن او هم نیمه صحبتش با من قطع شده بود ولی بی خبر بود. گفتم نمی خواهی بروی؟ گفت فعلا می مانم ببینم چه می شود. قرار شد دوباره تماس بگیرم.
ژیلا را دوباره پیدا کردم. مثل همیشه به نگرانی ام خندید. خنده ای سرخوشانه انگار نه انگار که دور تا دورش را نیروهایی گرفته اند که به «ممنوعیت پرواز کبوتر» فرمان دارند.
عقربه های این سوی دنیا ساعت 3 را نشان می داد. یادم آمد که گرسنه ام. به سلف سرویس اداره رفتم و بدون انتخاب، اولین غذا را برداشتم تا فقط از درد معده درامان بمانم.
گرم کردن غذایی که سه ساعتی از پختش گذشته بود و خوردن آن و کمی نشستن و خیره شدن به آدمهایی که هرچند همه روزنامه نگارند ولی هیچ خبری از فرمانیه تهران و گالری ای که درهایش به روی زنان شهر بسته شده بود، نداشتند نیم ساعتی طول کشید. در راه برگشت به اتاق کار بودم که زنگ تلفن همراه، کلاغ بدخبر دیگری شد: نسرین و ژیلا را هم گرفتند.
وای که زمان چه معجزه گر است. تنها 30 دقیقه کافی بود تا نسرین نتواند به وعده اش برای ادامه خبر دادن از فرمانیه عمل کند. تنها نیم ساعت کافی بود تا ژیلا دیگر نتواند به نگرانی «بی مورد» من بخندد. تنها نیم ساعت.
تلفن همسر نسرین پاسخ نمی داد. حتما دستش مشغول نیما و مهراوه بود. نیما حتما دیگر نمی خندید. دوست داشتم به همسر همراه نسرین بگویم که نگرانی به دل راه ندهد. امشب حتما نیما یاد می گیرد که در دنیا غیر از پستان گرم مادر، چیزهای دیگری هم برای تغذیه هست. امشب نیما می فهمد که در این دنیای بی مهر باید عادت کند به نبودن گاه و بیگاه آغوش پر مهر مادر و امشب نسرین هم می فهمد که چه موهبتی است در آغوش گرفتن کودکی که در میان آنهمه سیاهی، تنها خندیدن را آموخته. امشب نسرین و نیما هردو بسیار از «گزمه گان» آموختند هرچند که ماه درنیامد:
به نوکردن ماه بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه
داسی سرد بر آسمان گذشت که پرواز کبوتر ممنوع است
پرندگان به نجوا چیزی گفتند
و گزمه گان به هیاهو شمشیر بر پرندگان نهادند
ماه در نیامد
«اشعار داخل گیومه و نیز قطع پایانی از احمد شاملوس

No comments: